رفت ابدی
آدم خودش فکر میکنه بدموقعست. ولی شاید نباشه. مثلا آدم خودش فکر میکنه بچهش کوچیکه و زنش تنهاست و مادرش مریضه و ... پس ... الان بدموقعست. یا مثلا یه بچهش داره داماد میشه و یه بچه دیگهش کوچیکه و بهش وابستگی داره و ... پس ... الان بدموقعست.
خدا میدونه.
خدا میدونه.
از حرف خودم یه لحظه یاد شخصیت پنلو افتادم. یکی از شخصیتهای کتاب طاعون آلبر کامو بود: کشیشی که مرتب میگفت خدا میدونه و چون خدا میدونه معنی نداره که در برابر طاعون مقاومت کنیم. حتی وقتی خودش هم طاعون گرفت بدون هیچ مقاومتی سر تسلیم در برابر اونچه که مشیت میخوندش فرود اورد.
اینجور وقتا آدم بیشتر فکر میکنه که فقط خدا میدونه.
از بیمارستان برمیگردم شرکت و پشت کامپیوتر میشینم. به جای پروپوزال نوشتن میام سر این صفحه سفید، این گوش مجانی. ولی خوب... محیط کار و همکار و حرفای روزمره میکشوندم به فضایی که مهمترین فرقش با فضای بیمارستان تو همون جمله خلاصه میشه. اینجا زندگی طوریه که آدم زیاد به «فقط خدا میدونه» دل نمیسپاره. ممکنه اینو بگه. ولی کاراش و دلخوشیهاش چیز دیگهای نشون میده. اینجا آدم برای زندگیش مبارزه میکنه. اینجا حرف از اراده آدمی به میون میاد. حرف از اینو میخوام و اونو نمیخوام.
آدم وقتی محدوده اختیاراتش (حداقل به چشم خودش) تنگ میشه دست به دعا میبره. وقتی مرزهای محدودیت طوری قرار میگیره که به چشمش نمیاد دستاشو پایین میاره. شاید اونا رو به کمرش میزنه. آستین بالا میزنه. اینا رو تفکیک نمیکنم به این معنی که وقتی دستها بالاست به کمر نیست و وقتی به کمره دیگه بالا نیست. نه. اینا با هم قاتی پاتی هستند. صحبت اینه که کیها تمایل به چیزی بیشتر یا کمتره.
خدا میدونه کی وقتشه. خدا میدونه محسن میمونه یا میره. دست به دعام. برای مایی که کاری جز منتظر شدن تو اتاق انتظار نداریم مرز محدودیتهامون خیلی نزدیک به چشم میاد.
چرت و پرت زیاد گفتم. میدونم.
در حالی که یه نفر داره میره چرت و پرت زیاد گفتم.
دیگه هیچی...
نبرش...